بی همراز(دفتر شعر حشمت الله محمدی)

بگذرد ایام هجران نیز هم ...

بی همراز(دفتر شعر حشمت الله محمدی)

بگذرد ایام هجران نیز هم ...

 بگذر ز اما و اگر ،حال دلم را شاد کن!

می سوزم از هجران ،بیا، ز ین یاد رفته،یاد کن!

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

ترسم به بالینم رسی، آنگه که از جان فارغم

ویرانه ی دل را دمی،با مقدمت ،آباد کن!

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

رسم جوانمردی کجا ، دلداده ای را سوختن؟

بر آتشم آبی فشان، عشقی ز نو بنیاد کن!

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

یک شب شبیخونی بزن ،بر قلعه ی زندان تن

در این قفس پوسیده ام، جان را ز تن آزاد کن!

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

خواهم پرستارم شوی، آنگه که از درد عاجزم

آنی به بالینم رس و روح حزینم شاد کن!

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

دانی گرفتارت شده ،این قلب سودا دیده ام؟

صحرای تفتان دلم ،پر از گل و شمشاد کن!

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

این لحظه ی آخر مخواه، بی تو جهان بدرود گفت

در کلبه ی خاموش من ،بانگ جرس فریاد کن!

حشمت الله محمدی ( بی همراز)

ساقی بده شرابی از جام میگساران 

تا از دلم براند غم های روزگاران 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

فصلِ خزان عمرم وقتی رسیده از ره 

 حظّی نبرده ام از ایام نوبهاران 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

کس مبتلا نگردد، دردی که من کشیدم

گرخصم دون باشد یا از ردیف یاران

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

ماتم گرفته کنعان، در ماجرای یوسف 

سعیی نشان ندادند آن عافیت تباران

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

نایی دگر نمانده تا یک غزل بخوانم 

صحرایِ خُشکِ قلبم در انتظار باران 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

آبی که رد شد از سر ،اندازه را چه فرق است ؟

بر دوش من گذارید غم‌های غمگساران

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

هرکس مراد خود را روزی گرفت ز ساقی

تنها منم که مانده در خیل سوگواران 

حشمت الله محمدی ( بی همراز)

«من کفن کردم دلم را بارها

مرده ام در فصل کوچ سارها»

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

شوق حلّاجم به سر افتاده است 

می برند سرها به روی دارها

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

روی زخم سینه‌ام غلتیده‌ام 

شیونم را برده‌ام در غارها 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

کاش باغم را نمی‌زد این نبوغ

 کاش پرپر می‌شدم در خارها

 🍂🍂🍂🍂🍂🍂

زخمی‌ام اما دلم خونخواه نیست

جان به لب گشتم از این پندارها

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

شکوه ها دارم ز جور روزگار 

بس فزودش بار روی بارها 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

از گزند نیش و‌کین مردمان 

می‌گریزم در پناه مارها 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

اشتیاقی نیست بر تطویل عمر

کی به سر آید زمان کارها؟

حشمت الله محمدی (بی همراز)

اردیبهشت ۱۴۰۳

دردم از یارست و از اغیار نیست

 هیچ گُل را بی‌نصیب از خار نیست 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

ماه من گشتی ، بمان بر بام من !

غیر کویت ،آشیان ،انگار نیست 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

کی توان این عشق را در بند کرد 

مرغ زیرک را ،قفس، تیمار نیست

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

گر دهی فرمان که سر را وا نهم

 شوقِ سربازی، مرا ،انکار نیست

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

زندگی یابم از این سر باختن

 طایر قُدسی، پیِ مُردار نیست

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

جان فدای عشق جانان می کنم 

زین طریقت، هیچ کاری عار نیست 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

نور حق جویم که گردم غرق نور

بی‌رُخت، این کلبه را انوار نیست

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

قِبلِه ام هرگز نمی گردد دو تا

 قلب عاشق، با تکثّر کار نیست 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

بندگی در مکتب ما سروریست 

این شرافت را کسی، بیزار نیست

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

داغ هجران، گر تو را سوزی نداشت 

مرد باید ،جای دون و خوار نیست

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

پاک کن دل را به شوق وصل یار! 

 هرزگان را رخصت دیدار نیست 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

مست شو! مستانه زی! مستانه میر!

در حریم جان،کسی هُشیار نیست 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 

حشمت الله محمدی ( بی همراز)

همدان ،فروردین۱۴۰۳

چه زیبا و گوارا هستی ای مرگ

تو گنجی پر ز معنا هستی ای مرگ

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

برای ناامیدان مژده بخشی

نسیم روح افزا هستی ای مرگ

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

کسی آگه نی از وقت و مکانت

عجب گنگ و معمًا هستی ای مرگ

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

بیا دورت بگردم، پس کجایی؟

که پایان بخشِ غم ها هستی ای مرگ

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

دلم خون کردی از بی اعتنایی!

تو هم با دشمن ما هستی ای مرگ ؟!

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

برای مَحبَسان در کُنجِ دنیا 

کلیدِ قفل درها ،هستی ای مرگ 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

به انکارت شکستند قلب ها را

شفابخش دلِ ما هستی ای مرگ 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

شنیدم کُلُّ نفسْ، ذائقَّةُ الموت

تو شیرین کامیِ ما هستی ای مرگ

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

چه غم، وقتی تو هستی در کنارم؟

به واقع ، یار مانا هستی ای مرگ

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

چگونه قدرِ تو در واژه آرم؟

که معنا بخش دنیاهستی ای مرگ

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

حشمت الله محمدی ( بی همراز) 

در ظلمتی افتاده ام ، می جویم آن مهتاب را !

 چون من نداند هیچکس، قدر هوای ناب را

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

پابند مهرش بوده‌ام و از داغ عشقش سوده‌ام

 مشتاق اهدای تنم ، ِبستان ز من این قاب را!

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

دور جهان را گشته‌ام، آمال‌ها را هشته ام 

چشمان رنجیده دلان، کی می‌پذیرد خواب را؟

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

در این بیابان بلا ،حکمت چه باشد این جفا؟

ای دادرس از رحمتت، بگشای دیگر باب را!

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

اندر میان موج‌ها از قعرها تا اوج‌ها

 نوحی بباید تا کِشد، این رفته در غرقاب را

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

مشتاق دیدار توام ،هر سو ببارد درد و غم  

چون می‌توان ناکام کرد، یک عاشق بی‌تاب را؟

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

از ماه رویان باختیم ،وز چهره‌شان بت ساختیم 

بر حال این تشنه لبان، دعوت کنید میراب را

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

هر دم که گردم هوشیار ،از زخم‌های روزگار 

بینی به جای اشک‌ها، بارانی از خوناب را

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

هرجا به دنبالم کشید، بر قامتم پیله تنید

 آخر نکرد مهمان خود ،یک میوه ی خوشاب را

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

دیگر گذشت وقت صیام،از ماه نو آمد پیام

ای ساقی بگرفته جام ،برکش شراب ناب را

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

از بس که طنٌازی کند ، با روح من بازی کند

 ترسم رباید از کفم هم دین و هم محراب را

حشمت الله محمدی ( بی همراز)

کی رسد زین قفسِ تنگِ تن آزاد شوم 

طَیَرانی زده و از ته دل شاد شوم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

بروم تا سرِ قاف و بزنم چنگ و رباب

 بر سرِ جورِ زمان یک تنه فریاد شوم 

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

شِکنم قاعده ی عرفی و مقیاس ادب

 گذرم از منیت، بار دگر زاد شوم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

اهل دل را خبر از باد بهاران بدهم 

بهر افسرده دلان، نغمه ی آباد شوم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

بنشینم به سر شاخه ی آن سرو بلند

چوقفس شکستگان خُرّم وهیراد شوم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

بزدایم ز دل غمزدگان ظلمت و غم

سوی بیدادگران بارقه ی داد شوم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

پرکشم در پی دلدار و روم تا بر دوست

 در گلستان جهان، همدم شمشاد شوم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

بیستون را بشکافم ز پی چشمه ی جان  

در پی وصل تو هم پیشه ی فرهاد شوم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

 این نه رویاونه خواب، اوج شعور وحَضَر است

گر از این تن گذرم یکسره آزاد شوم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

حشمت الله محمدی ( بی همراز) همدان ،زمستان ۱۴۰۲

اززمانه باز پرسید با من اش چون تا نمود ؟

یا کدامین جور خود را بر من استثنا نمود ؟

*************************

درب باغ سبز خود را لحظه ای بنمود باز

در نهایت دشت حسرت‌ها به رویم وا نمود

*************************

می کشانْد هردم مرا دنبال وصل چشمه ای

آخرالامر کوزه ای خالی به من اهدا نمود

*************************

من به دنبال بهار آرزوهایم دوان

او خزان زرد پاییزی نصیب ما نمود

*************************

بوستان کودکی هایم نکردم جمله سَیر

ناگهان فصل شتای پیری ام احیا نمود

*************************

مزه ی عیش و جوانی حس نشد در کام من

قامتم را زیر بار رنج هایش تا نمود

*************************

هر چه پرسان تر شدم از ماجرای خشم او

پاسخی سر به هواتر را نثار ما نمود

*************************

او برای همرهی از من ملازم تر نیافت 

حیف ساز ناموافق را رفیق ما نمود

*************************

حشمت الله محمدی (بی همراز)

گریزان وهراسانی،چرا این‌گونه حیرانی؟

هدف را در چه می‌بینی؟ که این گونه شتابانی

*************************

بیا لختی تٱمل کن! به رفتارت تعقٓل کن!

نمی خواهی فرودآیی از این مرکب که تازانی؟

*************************

نیاکان را نگاهی کن! جهان را در نوردیدند

 چه حاصل بود آنان را به جز مشتی پشیمانی؟

*************************

عجولان با طمع ورزی ز خوانِ داده بگذشتند

قناعت چون ز کف دادی، تو از خیل حریصانی

*************************

 گر آرامش رفیقت نیست چه سود از گنجِ روی گنج

شود روزی نصیبِ غیر، تو هم چون یک نگهبانی

*******************************

 بیا با خود رفاقت کن ،به داده شکرِخالق کن

 پناهت چتر حق باشد، چه غم از سیل و طوفانی؟

*******************************

نشاید حال تو گردد به حالی احسن اما گر

ولع در نفس سرکش با ورع همراه گردانی

*******************************

 شنیدی لاتَخَف را ، پس دل و جانت بدو بسپار

 چو دلدادی به تقدیرش، به لا تَحزَن، تو شایانی

*******************************

حشمت الله محمدی (بی همراز)

منم آن عبد شرمنده که از درگاه لطف حق

گرفته حاجت خود را ، به دیگر بام پیوستم

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

چو دل بستم به غیر او ،شدم بازیچه ی اغیار

رها کی می توان گشتن، ز دامی که تنیدستم؟

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

بدونِ درک اُدعونی ،هوای اَستَجِب کردم

تو بر وصلم رضا دادی،چرا آن رشته بگسستم ؟

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

به وسواس بداندیشان دل و دین را ز کف دادم

برای رستن از این غم ،به لطفِ یار دل بستم

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

قراری داشتم با تو که زین پس بنده ات باشم

تو بر عهدت وفاداری و من بیعت شکن هستم

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

اگر این ناسپاسی ها به اغماضت نشد مشمول

برای بار رسوایی ،چه کاری آید از دستم؟

🪴🪴🪴🌴🌴🪴🪴🪴🪴

به جبرانِ مددهایت، ندارم توشه و طاقت

به امیدِ خطا پوشی ،به راهت بست بنشستم

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

ندانستم کجاهستم؟کجا رفته دل مستم؟

بحبل الله زدم دستی و زین بیهودگی جستم

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

حشمت الله محمدی(بی همراز)

دیماه۱۴۰۲

ز دیدارش پریشان شد دل من

به تیر غمزه ویران شد دل من

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

نگاه اوّلم از بُن خطا بود

چرا این‌گونه لرزان شد دل من؟

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

نمود آسان شروع عاشقی ها

عجب دردش فراوان شد دل من

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

حبیبم نکته های نغز می گفت

نگاهش پر ز کتمان شد دل من

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

مسیر عاشقی پر از سراب است

بحق، تردید باران شد دل من

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

بسی فرهادها ناکام گشتند

 چو شیرین نابسامان شد دل من

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

چراغ راه من کم سوتر از قبل

پی اش افتان و خیزان شد دل من

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

شدم سرگشته و آواره ی شهر

به درد عشق نالان شد دل من 

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

بگفتند ره پر از خوف و هراس است

ندانستم هراسان شد دل من

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

بهار خرم و بلبل غزلخوان

درونش بیت الاحزان شد دل من

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

حرامم باد بپویم وادی عشق

ز کردارش پشیمان شد دل من

حشمت الله محمدی (بی همراز)

گاه یاد عصر ماضی می کنم

با خیالم عشقبازی می کنم

🌺🌺🌺🌺 

می روم تا خاطرات دور دست

لحظه های گاه بالا، گاه پست

🌺🌺🌺🌺 

کودکی هایی که باید خوش بُدند

لیک با اندوه و حسرت پر شدند

🌺🌺🌺🌺 

حسرت یک دست گرم ومهربان

حسرت بابا که باشد پاسبان 

🌺🌺🌺🌺 

حسرت یک جامه ی نو، وقت عید

دیدن هم، لذت یک بازدید

🌺🌺🌺🌺 

حسرت جوراب وکفش باکلاس

دادن پُز، رخ کشیدن با لباس

🌺🌺🌺🌺 

آرزوی چهره و دست لطیف

سکه ای نو داخل هر جیب کیف

🌺🌺🌺🌺 

حسرت یک سفره ی خوش آب و رنگ

چیده باشد با غذاهای قشنگ

🌺🌺🌺🌺 

جای گونی، باشدت یک کیف نو

حلقه هایش بسته باشد از جلو

🌺🌺🌺🌺 

گرشود زنگ نقاشی در کلاس

پیش این وآن نخواهی، رنگ خاص

🌺🌺🌺🌺 

وصله ای دیده نباشد در لباس

گر ترا خواهند پایین کلاس

🌺🌺🌺🌺 

هیچ استادی نپرسد، بچه ها!

چیست اکنون شغل بابای شما؟

🌺🌺🌺🌺 

یا اگر پرسد نباشد در میان

کودکی با داغ بابا، روی جان

🌺🌺🌺🌺 

کاش می شد بی غم و آزاد بود

چون قناری، نغمه های نو سرود

🌺🌺🌺🌺 

کاش دنیا بود طاهر، مثل آب

جز محبت نشنوی از کس جواب

حشمت الله محمدی ( بی همراز)

پدر آیینه ی جور زمان است

پدر محنت نصیبِ بی نشان است

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

نبینی لحظه ای آسوده او را

که هر آن، در پَیِ کاری ، دوان است 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

پدر باشد دگر خوفی نداری 

برای خانه اش چون پاسبان است

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

درختی که به پایش می نشستی

قدِ رعنایِ او دیگر کمان است

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

نگاهش پر زمعنا و زبان قفل

بسی ناگفته ها در دل نهان است

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

به هر چینی که اندر چهره بینی

ردی از رنج ها بر تو عیان است

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

همه یادش کنند در سختی و غم

ولی خود در بلا ، بی بازوان است

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

بخواهد از پدر هر کس متاعی

مگر بر گنج قارون حکمران است؟

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

به غمخواری برایش همدمی نیست

ولی غمخوار هر خرد و کلان است

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

تصور میکنی با تو همی هست

به ناگه آن بهار، یک‌جا خزان است

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

ندانی قدر او چون در کنار است

غیابش پَی بَری، دُرّی گران است

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

نباشد واژه ای ، کو را ستاید

پدر، بالاترین فخرٕ جهان است

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

نما تکریمِ او تا فرصتت هست

که آن گُل مدتی، در بوستان است 

🌴🌴🌴🌴

حشمت الله محمدی ( بی همراز)

به تیر غمزه ای دل را ربودی

رهی بی بازگشت برمن گشودی

💖💖💖💖💖💖💖

بُدم مشغول افکار و دل خویش 

که ناگه بیتی از عشقت سرودی 

💖💖💖💖💖💖💖

من دیوانه هم مسحور آن بیت

زدم فریادی و دادم شنودی 

💖💖💖💖💖💖💖

حذر کردم که مجنونت نگردم

ولی با عشوه ات صیدم نمودی

💖💖💖💖💖💖💖

چو مجنون در پی ات منزل به منزل 

ندادی مهلتی، بهر غنودی

💖💖💖💖💖💖💖

دلم می رفت تا گردد اسیرت 

بهشت آرزوهایم تو بودی 

💖💖💖💖💖💖💖

شدم انگشت نمای عامه و خاص

ندانستم که با من در عنودی

💖💖💖💖💖💖💖

اگر با من نبودت میل و رغبت 

چرا پس دلبری هایم ستودی

💖💖💖💖💖💖💖

گذشت عمری و وصلت را ندیدم

چرا بر عهد خود، مانا نبودی؟ 

💖💖💖💖💖💖💖

اگر چه رفتی از دستم، نگارا

فرستم بر تو همواره درودی  

💖💖💖💖💖💖

حشمت الله محمدی ( بی همراز)

می سوزم و می سازم با بخت بد اقبالم

دردا که نشانی کس، نگرفت ز احوالم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

هرکس به مرادِ خود نائل شد و امّا من

وامانده و سرگردان، در حسرتِ آمالم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

این چرخ جفا پیشه در طالعِ من ننوشت

جز رنج و غم و محنت، در نامه ی اعمالم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

آن روز که بخشیدند سهم خوشی هر کس

گویا احدی برچید، شادی ز چنگالم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گاهی سپردم دل بر یاری نزدیکان 

افسوس که سعی خود کردند به اغفالم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بسیار نمودم جهد بر چرخش این طالع 

آخر به فنا دادم امیّدم و امیالم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

هر درد و غم و رنجی روزی برسد پایان 

تنها غمِ من یک عمر، بسته است پر و بالم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

آن کس که نمی فهمد، اندوه، چه بامن کرد؟ 

کافیست که دمی آید، به دیدن تمثالم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گر دفتر عمرم را پایان بدهد ایزد

آنگه منِ "بی همراز" شاداب و سبکبالم

حشمت الله محمدی (بی

همراز ) 

دمی رخ را نمایان کن، که این هجران رسد آخر

پس از آن گو، نفس هایم، سرآید لحظه ای دیگر 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

از این چشم انتظار ی ها، نحیف و ناتوان گشتم

براین درمانده رحمی کن، نما رخساره در منظر 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

اگر این درد هجران را سپارم در دل الوند

برآرد آه جانسوزی، و زین غم می شود پَرپَر

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

تمام هستی ام دادم که خود را در تو دریابم 

همه هستم فدای تو، نگاهی سوی من آور

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

بدنبالت فرا خواندی تمام عمر و می ترسم 

رسد این ره به پایان و دهی یک وعده ی دیگر 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

گر از عمری جفا دادن، ترا آنی وفا باشد

تمام عمر خواهد ماند، دوچشمم خیره سوی در

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

سراغم را اگر خواهی بیا در کوی میخانه

پس از آن، کس نمی بیند، مرا با دیدگانِ تر

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

بهشت عدن را گویند هماناکوی دلدار است

گَرمَ مهمان کنی آن جا، بهشتم را دهم یکسر 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

ندانم کی رسد پایان، فراق یار و اما من

به امید وصال او ، غزل هایم کنم از بَر

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

چو صبرم را محک خواهی، دهم تضمین جانانه 

از این طاقت که من دارم، ز ایّوب هم شوم برتر

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

اگر از روی لطف خود، دعایی بهر من خواهی

بفرما موعد وصلش، نماند تا دم محشر

حشمت الله محمدی (بی همراز)

به امروله آن نامدار کهن

بُوُدنام او افتخار وطن

🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️

نمایم سلامی ز اعماق جان

بر آن سرو قامت، بلند آشیان

🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️

چو دیدی نخود چال، بر بام او

به زیبایی اش، قله ای را مجو 

🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️

چه بسیار مردم در این کوه پاک

نمودند سیر و، برفتند بخاک

🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️

ولی نامشان تا زمان قرار

بر امروله ثبت است و شد ماندگار

🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️

همه جای جایش گل و بوته است

گل لاله ی واژگون، چشمٍ مست

🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️

صدای غزلخوانی کبک و سار

دمادم بگو‌ش آید از کوهسار

🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️

‌بوجد آیی از این همه باغ و گل 

تو گویی بهشتی است بمقیاس کل

🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️🏔️

هرآنچه بگویی ز وصفش کم است 

به امروله قامت، به تعظیم خم است

حشمت الله محمدی (بی همراز)

عشق را هرکس کند معنا، معما می شود

صد هزاران نکته در این واژه پیدا می شود 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁

هرکسی از ظن خود نامی نهد او را و لِیک

درمصاف عشق بازی، مشت ها وا می شود 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁

بحر ناپیدای او را کس نداند عرض و طول 

بی خبر از وادی عشق، غرق دریا می شود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁

جمله می‌بینند خود را لایق جولان عشق 

مدعی هم چاره را از عقل جویا می شود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁

راه عشق و جاده عقل نیستند همراستا 

کس نداند این حقیقت، زود رسوا می شود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁

عاشق دلداده را باشد سری پر شور و شر 

 وانگهی عاقل اسیر بیم دریا می شود 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁

در مرام عاشقان سنجیدن و تحلیل نیست 

هر که با تحلیل آید سخره ی ما می شود 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁

"گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن"

بشکنی چون این قفس را جمله معنا می شود 

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

مانع پرواز ما جز قالب بی روح نیست 

آن که دانست این معما، نیکْ عقبی، می شود 

حشمت الله محمدی (بی همراز ) 

می روم از جمع تان ای مردمان

تا بگیرم اندکی آرام جان 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴

آن چه از جمع و جماعت یافتم

جملگی بودند آزار روان

🪴🪴🪴🪴🪴🪴

هرکه از تن ها برید و دور شد

یافت راهی نو به سوی آسمان

🪴🪴🪴🪴🪴🪴

آفت جانم هیاهوی شماست

کاش در تنها بگیرم آشیان 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴

آنچنان از جمع تان عاجز شدم 

می گریزم سوی کینی باوه خان 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴

نام هر کس طرح شد در اجتماع

سیل غیبت سوی او گردد روان

🪴🪴🪴🪴🪴🪴

گر جماعت مظهر یداله است

پس چرا مسخ اش نمودیم این سان؟ 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴

ای بسا انسان که از جمع شما

کنج عزلت را گزید، باشد امان

🪴🪴🪴🪴🪴🪴

جمع انسان ها جمیع رحمت است

گر صفا و مهر، باشد، رسم شان

حشمت‌الله محمدی (بی همراز ) 

مسکو ای زیبا گرادِقاره ی اوراسیا

ای که نامت جاودان تا این جهان باشد به پا

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

مسکـو ای زیبا گراد،ای شهررؤیایی من

سرزمین لاله و گل، خطه ی سروچمن

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

باغهایت باصفا و دشتهایت بی نظیر

جنگل سرو صنوبر پر ز ببر و گور وشیر

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

گرنباشی توبهشت،یارب بهشت ات چون بود

لحظه ای ممکن نباشد یادتو از دل رود 

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

گشت کشتی ها به روی رودپرآوازتو

کی ز یادم می رود آن صحنه های ناز تو

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

مانده ام در وصف ایزمایلوفسکی و پابیدها 

پر بود آثار زیبا، واستوچنی و آن موزه ها

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

من کنار رود پرآبت نگشتم هیچ سیر

حتم دارم هرکه باشدهم نگردد هیچ پیر

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

درشمار هرگز نیاید بوستانهای قشنگ

هرطرف رو می نمایی گلعذاری رنگ رنگ

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

غرق حیرت می شدم از آن همه زیباییت

ازفضای چشمه مریم و ز نقشه ی رؤیاییت

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

باغ الکساندر، ودنخا یا نووی چرموشکی

بس محالست گربیابی چون کرملین کوشکی

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

آمدم میدان سرخ و محو سنت باسیل شدم

وز نگاه کاخهایت حظ وافر برده ام

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

قبرلاهوتی کنار مدفن نام آوران

خود گواهی میدهداز رتبه ایرانیان

🌳🌳🌳🌳🌳🌳

من ندیدم جز صفا از مردمان آن دیار

تا ابد باشند شاد و برقرار وپایدار

به دیدار آمدی ای دوست ولی من را نمی بینی

تو برپایی و من خفته،چه ترکیب اسفگینی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

چه ایامی که بر در بود چشمم تا رخت بیند

ولی، گفتی تحمل کن،برای وقت شیرینی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

بسی شوق بیان دارم که با تو درد دل گویم

ولی آنگه شده مقدور که رویم را نمی بینی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

ترا پیغامها دادم برای وعده ی دیدار

نکردی اعتنا، اکنون، مرا درخاک می بینی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

بسی روز و شبان مهلت برای دیدن هم بود

ولی محبوس گردیدیم در گرداب خودبینی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

جهان یکسر پدید آمدبرای بهره ی انسان

چرا پس حاصل ماشد مرارت ها و غمگینی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

ندانستیم چون باشیم دراین گردونه ی کوتاه

پذیرفتیم آن رسمی، نه عقلی بود نه آئینی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

کنون بارپشیمانی کسی از دوش ما نگرفت

تقاص غلفتی دادیم که حسرت آخرش چینی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

به لب تسبیح هم گفتیم ودردل نفرت اندُختیم

از این جمله پلشتی ها ببستیم بارسنگینی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

ز ردّ غیبت و تهمت، می‌آوردیم صدبرهان

ولی بر باد می دادیم شرف از یار دیرینی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

چه کردیم با خود و با آن همه لطف خداوندی

دریغ از ذره ای فکرت بر این سودای مغبونی

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

گذشت آن مغتنم فرصت، برای بزم و همراهی

 بسان آب زیبایی که رفت از جوی رنگینی

حشمت الله محمدی ( بی همراز) 

شبی بر درگه خالق بساط شکوه گستردم

‌همه راز نهانی را برایش جلوه گر کردم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بگفتم از جدایی ها از آن افغان عاشق کش

همان دردی که عاشق را جدا سازد ز خوابی خوش

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بگفتم از دورویی ها و ز آنانی که صدرنگند

بظاهر یار غارند و بباطن در پی جنگ اند

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بگفتم از ملامت گر، زبانی که بیآزارد

بکارد تخم بدبینی، مصیبت ها به بار آرد

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بگفتم از قساوت ها، کسانی که شکستند دل

ز نفرین شکسته دل، شدند در این جهان غافل. 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بگفتم از فریبایان از آنان که دغل بازند 

همان گندم نمایانی که جو را به تو اندازند

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بگفتم بیوفایان را که آنی عهد می بندند

و در وقت ادای عهد، به ریش خلق می خندند 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بگفتم ناسپاسان را که بر یک سفره بنشستند

 نمک را خورده و آخر، نمکدان نیز بشکستند

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

 بگفتم زین پلشتی ها که از مخلوق می بیند

بجای کیفر و حدّت، چرا لبخند می چیند؟ 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بگفتا شکوه کوته کن، ز جمعی که در این سودا

گرفتند ارزنی دنیا و بنهادند وصال ما

حشمت الله محمدی (بی همراز ) 

من و اشک و فراق و آه و بیداد

من و صد آرزوی رفته بر باد

🌸🌸🌸🌸🌸

من و سوز و گداز و درد جانکاه

من و بغض فرو خورده ز غمها

🌸🌸🌸🌸🌸

من و حسرت به دل ، ازکامیابی

من و بی همدمی ،بی سرپناهی

🌸🌸🌸🌸🌸

من و یک عالمه راز نهفته

من و اسرار دل باکس نگفته

🌸🌸🌸🌸🌸

من و دردی،گلو ای،استخوانی

من و حیران ز هر جایی،مکانی

🌸🌸🌸🌸🌸

 من و صد راه نابرده به پایان

من و عمری نهاده روی پیمان

🌸🌸🌸🌸🌸

من و عشقی ندیده رنگ فرجام

من و رسوایی و تشت و لب بام

🌸🌸🌸🌸🌸

من و بیداری و یلدای هر شب

من و غوغای دل با ذکر یارب!

🌸🌸🌸🌸🌸

من و جمعی که حرفم را نفهمید

من و دنیا که از دردم نپرسید

🌸🌸🌸🌸🌸

من و فریادهای حبس در دل

من و صدها امید رفته درگل

🌸🌸🌸🌸🌸

من و مهر و وفا و لطف بسیار

من و ادراک پاسخ با سر خار

🌸🌸🌸🌸🌸

من و رسم رفاقت پیشه کردن

من و در راستی اندیشه کردن

🌸🌸🌸🌸🌸

من و دستی که کس آنرا نیفشرد

من و قلبی ز نادانان شده خورد

🌸🌸🌸🌸🌸

من و غوغای دل،یک داغ دیرین

من و پایان خط، با آه سنگین

🌸🌸🌸🌸🌸

من و بالی که بر او تیر بستند

من و نالیلیان،جامش شکستند

🌸🌸🌸🌸🌸

من و بار جفا بنهاده بر پشت

من و نامردمان خنجرزن از پشت

🌸🌸🌸🌸🌸

من و آنان که خوابم را ربودند

من و جمعی که غمنامه سرودند

🌸🌸🌸🌸🌸

من و دردی که او را نیست پایان

من و زخمی که او را نیست درمان

🌸🌸🌸🌸🌸

من وتنهایی و تنها من و دل

من و عمری کز او نابرده حاصل

🌸🌸🌸🌸🌸

من و فکر مشوش گاه وبیگاه

من و کابوس های تا سحرگاه

🌸🌸🌸🌸🌸

من وغربت ،درون خانه ی خویش

من وپایان خط،ماتی پس از کیش

حشمت الله محمدی (بی همراز)

چه کردی با دلم ساقی که خود از خود گریزانم

نه می بخشم خودم را و نه از بی خود پشیمانم

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

گهی سودای می دارم، گهی ساقی بیازارم

میان خوردن و روزه، اسیر دست شیطانم

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

دمی از حق کنم تمکین، گهی ناحق شود آئین

کدامین ره مرا تضمین، خودم زین کار حیرانم 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

شبی با زاهدان شد طی، شبی با مطربان و می

ز دست خُلق گونه گون، پریشان پریشانم 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

کنم همت که خود باشم، خودی ناب و بدون رنگ 

ولی از جمع آدم ها ، پذیرم رنگ و لغزانم

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

من از این غیر خود بودن، نباشم لحظه ای راضی 

پسند روزگار است و از این رسمش گریزانم 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

گهی با صدق و یکرنگی بسوی غیر دست آرم 

ولی از زخم جا مانده به روی دست، نالانم

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

خوشا روزی صفا و صدق بگردد شهره ی بازار 

چو صبرم نیست تا آن روز، به فکر خط پایانم

حشمت الله محمدی (بی همراز)

مظهر مهر و عطوفت، مادر است 

چشمه ی فیاض رحمت مادر است 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

گر بخواهی سمبلی از لطف حق 

برترین الگوی خلقت، مادر است 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

نیست مانندی برایش در زمین

اسوه ی پاکی و عفت ، مادراست

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

مهر را هرقدر بهایی باشدش

مهربانتر هم ز رأفت ، مادر است 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

گر سخاوت را بجویی در جهان

مخزن لطف و شفقّت ، مادر است 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

در بزنگاه های سخت روزگار

حل کند مشکل، به حکمت، مادر است 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

وای از آن روزی بیافتی در خطر

می شود خود پیشمرگت، مادر است 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

قلب او را بارها بشکسته ای

باز گیرد حالِ قلبت، مادر است

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

گُم شدی گر لحظه ای از چشم او

 می شود دیوانه بَهرَت، مادر است

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

می کنی حاشا ندارم مشکلی 

بیشتر پرسد ز دردت، مادر است

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

گر بنالی لحظه ای از درد خود

جان کند قربان دردت، مادر است

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

هست بخشش را حدودی در عمل

آن‌که بی حد، بخشدت، او، مادر است

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

بارها دل را براو خون کرده ای

باز جوید وضع و حالت، مادر است

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

گرچه می کردی پریشان خواب او

می شود غمگینِ خوابت، مادر است 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

آن که دادی پاسخش را تند و تیز

بعد او، مانی تو خِجلَت ، مادر است

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

نصّ قرآن است، جوابش "اُف" دهی

می دهد ایزد عذابت، مادر است 

🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴

بی نهایت گر شوی قربان او

مانده ای در ردّ دَین ات، مادر است

حشمت الله محمدی (بی همراز )

نی بزن مطرب مرا جز تو نباشد همدمی 

شایدم امشب براین زخمم گذاری مرهمی 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

نی بزن مطرب دلم آکنده ی درد و غم است 

گوئیا بر حال زارم، عالمی در ماتم است 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

نی بزن مطرب نوایت بوی هجران می دهد 

این نسیم الرحیل از کوی جانان می دمد

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

نی بزن مطرب که شرح حال من ناگفتنی است

نی بزن کاین آتش دل، بارها افرُختنی است 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

مطربا بنواز نی را، امشبی با ما بساز

در بساط غمگساران، طول شب باشد دراز

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

نی بزن مطرب نوایت با دلم هم ساز شد 

تا رسید آوای سازت، عقده هایم باز شد

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

نی بزن مطرب مرا در این جهان غمخوار نیست 

در دیار غربت و غم، کس مرا همیار نیست 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

مطربا بگذشت عمر و یادی از من، کس نکرد

با قدومت دیگر اکنون، کلبه ی من نیست سرد

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

مطربا با ساز تو صد خاطره آمد به یاد 

زان زمانهای قشنگ، از من هزاران یاد باد 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

مطربا با نی نوایت بزم مان شاهانه است 

تا قیامت این نوا را لحظه ای ندْهم ز دست 

حشمت الله محمدی (بی همراز)

آتشی در سینه دارد این تن رنجور من 

عاقبت بر عرش بنشاند، دل پر شور من

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

هُرم این آتش حکایت می کند از داغ جان 

هرطرف گیرد زبانه از غمی دارد نشان 

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

رنگ زرد شعله هایش زردی روی منست 

هرچه خاکستر نماید منشاء خوی منست

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

آفرین برآتشی که بانگ دل را سرزند

رازهای خفته در انبان دل را پر زند 

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

گوش کس خواهان آه و ناله های من نبود 

آتش آمد دردها را برد و خاکستر نمود

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

اینک افتادم درون خاکسار عمرخویش

می فشانم برسرم فارغ ز هر آلام و نیش

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

آرزو دارم نبینم سردی این روزها

تا که پایانی نباشد بر سماع و سوزها

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

بزم من در سوزش گسترده ی این آتش است 

منع آتش چون نمایم، اقتضای ذاتش است 

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

من شدم پروانه و او حال من را دیده است 

ماجرای سوختن در گرد شمع بشنیده است

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

دیده است حال خوشم هنگام رقص ارغنون 

شعله ها را می فزاید تا به سر حد جنون

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

می نگویم رمز و راز رقص و بزم سوختن 

گر تو دردت درد من باشد بدانی این سخن

حشمت الله محمدی (بی همراز)

دلا باور نما که محشری هست

حساب و دفتر و پرسشگری هست

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

قطار زندگی خوش می خرامد

بدان که ایستگاه آخری هست

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

مسیری خرم و سرسبز بینی

نهایت این چمن را اخگری هست

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

مشو غره به این اندام و بازو

برای هر یلی زور آوری هست

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

نباید پا نهی در کوره راهی

که بیم رهزن و عصیانگری هست

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

عروس دلفریب و پست دنیا

برایش طالب عاشقتری هست

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

بپرهیز از ستم بر زیر دستان

ورای هر سری بالا سری هست

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

مشو غافل از این دیر مکافات

چو بد کردی برایت کیفری هست

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

بپوشان عیب و اسرار خلایق

برای راز تو افشاگری هست

🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳

لباس عافیت آن کس بپوشد

دلش طاهر ز هر عیب و شری هست

 حشمت الله محمدی (بی همراز)

کیستم من ؟ وارث رنج و عذاب

مبتلا گشته به حزن بی‌حساب

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گویمت چون لحظه ها برمن گذشت؟

طاقتش داری بخوانی سرگذشت؟

🍂🍂🍂🍂🌳🌳

تا که دانستم کیم در این جهان

رنج دیدم رنجهای بیکران

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

کودکی بود و هزاران آرزو

مست و سرخوش،هرطرف درجستجو

🍂🍂🌳🌳🌳🌳

ناگهان رویای شیرینم شکست

زانکه بابا را بدادم من ز دست

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

نقطه ی آغاز ظلمی بی حساب

افتتاح دفتری پر از عذاب

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بانخستین رحمت رب کریم

نام من تغییر دادن به یتیم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

چهره ی دنیا بشدت خشمگین

هرچه می دیدم تماما سهمگین

🍂🍂🌳🌳🌳🍂🍂

چونکه می دیدم پدر با طفل خویش

از نهادم آه وحسرت جمله ریش

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

لاف می دادند طفلان از پدر

بینشان ساکت،اما خون جگر

🍂🍂🍂🌳🍂🍂

کلبه ی ما بیت الاحزانی دگر

رفت ازدست، آن همه شادی و فر

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

وه چه وحشتناک بود آن روزگار

مادری در بین طفلان، مانده زار

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

باغ آمالش زده باد خزان

درد جانکاه ، رفته است تا عمق جان

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

مات و حیران در دو راه زندگی

اوج استیصال و درخود ماندگی

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

اینک اوراست انتخابی سخت تر

زندگی با ما ویا بختی دگر

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

او که عمری کمتر از سی سال داشت

همتش بر حفظ فرزندان گذاشت

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

مرد هم در عزم او مغلوب بود

قله ی امروله هم، او را ستود

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بازگردم شرح حال زار خود

برشمارم بخشی از اسرار خود

🍂🍂🍂🌳🍂🍂

باب شادی ها بکلی بسته شد

مهربانی ها زمن دلخسته شد

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

دست تقدیر کودکِ کارم نمود

هرکسی دستورِ فعلی داده بود

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

مهربانی گاه از بیگانه بود

لیک نزدیکان همه ظلمم نمود

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گر ز بیگانه بلا آمد سرم

از کسان خود کجا شکوه برم؟

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

تازیانه،سیلی و مشت و لگد

گوئیا با ماست تا روز ابد

🍂🍂🍂🍂🌳🌳

این تن رنجور، عجین درد بود

گاه با ارّه نوازش هم نمود

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

قامتم خم زیر بار کار سخت

بی مواجب، بینوا، برگشته بخت

🍂🍂🌳🍂🍂🍂🌳

فصل دبستان چون چنین برمن گذشت

در وجودم شوق تحصیل چیره گشت

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گرچه تحصیل هم برایم سخت بود

لیک از سختی کار دورم نمود

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

ماجراها داشت وقت مدرسه

فصل پاییز وشروع مخمصه

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

درپی منزل شب وروز در به در

گاه ایراد اجاره ، گه نفر

🍂🍂🍂🍂🍂

آشیانه همچو وضع گربه ها

چند روزی یک مکان می شد به پا

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گر بپرسی از ناهار و شاممان

اشک هایت لاجرم گردد روان

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

برترین تغذیه مان ترخینه بود

گرچه روزی بود، گاهی هم نبود

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

قصه‌ی تأمین گرمای اتاق

بی شباهت نیست به اعمال شاق

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بهر پیدا کردن چند لیتر نفت

توی صف ها و مرارت های سخت

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

مبتلا به رنج و حسرت ، من بُدم

مانده در دیار غربت، من بُدم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

مختصر سازم اگر شکوایه ام 

محنت و رنج تا ابد شد سایه ام

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

آنچه گفتم رویی از یک سکه بود

چهره ی دیگر بباید رو نمود

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

اندک اندک روشنایی هم رسید

موسم عیش جوانی هم رسید

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

ازمیان شغل های بیشمار

عزم آن کردم شوم آموزگار

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گر تو کاری پر مرارت داشتی

عشق اگر باشد حلاوت کاشتی

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

تشنه ی تحصیل و تعلیمم هنوز

عاشق کرسی تدریسم هنوز

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

عاقبت از کار درس و مدرسه

امر شد برکار دیوان، القصه

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

شد موافق کار دیوانی به من

چند سالی هم شدم دور از وطن

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گرچه دوران این چنین تحریر شد

لیک اسرار فراوان زیر شد

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

چون که«همراز» من آن نادیده است

رازهای دیگری دارم به دست

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

شایدم روزی گشایم سینه را

برملا سازم برایش ماجرا

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

پرسمش چون بابها را بسته ای؟

پس کجا بابی به رحمت رسته ای؟

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

هرکجا رفتم بلایی سبز شد

هر چه کردم مبتلای زجر شد

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

وعده دادی چون ببندی بیست در

لااقل مفتوح سازی یک مفر

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

سوی باغ و بوستان گشتم روان

پس چرا بهرم نمودی چون خزان؟

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

حکمتش چیست این همه رنج وعذاب؟

با عدالت چون بسازد این کتاب؟

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

ماجرا چیست بنده را دادی عذاب

کودکی و نوجوانی تا شباب

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بعداز آن هم دردهای نو رسید

موی هایم در جوانی شد سپید

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

هر بلایی ز آسمان آمد فرود

روی بام خانه ام کردش سجود

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

ز آشنایان خون دلها خوردمی

بس که کردندبهرمن نامردمی

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بهرشان مشکل گشایی داشتم

عاقبت نامهربانی یافتم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

من وفا کردم ولی دیدم جفا

پاسخ نیکی کجا باشدخطا؟

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

اعتمادی نیست برکارجهان

زانکه چشمانت شوند نامهربان

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

یوسف از خار مغیلان بد ندید

زخم جانکاه از برادرها رسید

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

من در این دنیا ندارم همدمی

تا کنم شکوه ز هر درد و غمی

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

خود نفهمیدم کجا کج رفته ام

این تقاص چیست که پس می دهم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

طاقتم طاقست از این بار غم

آرزو دارم گشایم عقده ام

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

لااقل یک بار ازاعماق جان

خنده ای از دل برآرم در بیان

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

عمرم ازپنجاه رد شد همچو باد

روزخوش را من نمی آرم به یاد

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

آخر ای رب بنده هم یک بنده ام

حق نباشد کس نبیند خنده ام

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

بنده هم چون بندگان دل داشتم

بس تمناهای قابل داشتم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

حیف و افسوس سالها بر من گذشت

یک عنایت از تو بر من وا نگشت

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

گرچه کردم شکوه ها از حکمتت

لیک بستم دل به لطف و رحمتت

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

شاکرم از حکمتت ای مهربان

گر شود لطفت به  راهم آن جهان

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

حشمت الله محمدی (بی همراز)